خوب شد چند روز زودتر تو را بردند محل کار پدرت که نبینی صحنه های تلخ امروز را . . .

نزدیک عملیات؛صاحب فرزندی شده بود.پاکتی ازجیبش زده بودبیرون که داخلش عکس دخترش بود.گفتم حاجی میشه ببینم عکسشو؟گفت خودم هنوزندیدمش!گفتم چرا؟گفت عملیاته میترسم مهرپدری کاردستم بده...

خاطرات شهیدزین الدین

شهیدی که همانند بی بی فاطمه زهرا(س) به شهادت رسید

هم قد گلوله توپ بود. گفتم: چه جوری اومدی اینجا؟ گفت: با التماس! چه جوری گلوله رو بلند می‌کنی میاری؟ - با التماس! به شوخی گفتم، می‌دونی آدم چه جوری شهید میشه؟ لبخندی زد و گفت: با التماس! تکه های بدنش رو که جمع می‌کردم فهمیدم چقدر التماس کرده...

خاطره ای از حاج احمد متوسلیان ...

خاطره ای از شهید محمد گلچین

روزی بابچه ها نشسته بودیم وصحبت میکردیم که وقت نمازشد محمدبه  پا خواست وبه طرف منبع آب رفت ووضوگرفت دوستانش گفتند بیا یک چایی بخوریم بعدهمگی نمازمیخوانیم محمد لبخند زنان گفت: امام حسین ع ظهرعاشورادرآن بهبوهه جنگ چندین نفر از یارانش راسپرکردتابقیه نماز را اول وقت بخوانند بعد چایی را با فرشته هادربهشت  خورد!!

ماچایی خوردیم واورفت درسنگرتا نماز اول وقت بخواند وارد نمازکه شد خمپاره ای روی سنگرخورد ومحمد را آسمانی کرد.

مادر جان سلام، از سازمان آمار اومدم

شما چند نفرید؟

مادر سکوت میکنه...!

مادر: میشه فردا بیاید؟

چرا مادر...؟

شاید فردا از پسرم خبری بشه ...

" شادی روح شهدای جاویدالاثر صلوات "

پشت میدون مین زمین گیر شدیم، چند نفر داوطلب رفتن معبر باز کنن، یکیشون 15_14 ساله بود

چند قدم که رفت برگشت، فکر کردم ترسیده ...

پوتیناشو داد به یکی گفت:

تازه از تدارکات گرفتم حیفه، پابرهنه رفت که رفت ...

از زبان پدر...

نفر چهارم كنكور سال 57دانشگاه شيراز قبول شد..

منو تبعيد كرده بودن سقز، تماس گرفتم بهش بگم بره دنبال درسش،نبود.

بعدن كه صحبت منو بهش رسونده بودن گفته بود:

«مغازه بابام سنگره، رژيم پدرمو تبعيد كرده مگه سنگر ما رو تعطيل كنه،درس رو بعدا هم ميشه خوند.من فعلا بايد اين سنگر رو حفظ كنم».

این بود خاطره ای از پدرشهيد زين الدين که به ملاقات پسرانش شتافت

 شادي روح اين پدر مهربان و پسرانش صلوات

از زبان مادر....

من قبل از تولد«مهدي»مواظبش بودم.

مخصوصا وقتي باردار بودم،مي دونستم همه ي رفتار و احوالات من توي اين بچه اثر مي ذاره.

خيلي مراقب بودم ، هر غذايي رو نمي خوردم،زياد با قرآن مأنوس بودم.

وقتي هم كه متولد شد،سعي مي كردم تا اونجايي كه ممكنه با وضو بهش شير بدم...